بالا آمدن، پدید آمدن، ظاهر شدن، سپری شدن، رو به راه شدن کار و انجام یافتن آن، برجستگی پیدا کردن، ورم کردن به هم برآمدن: تنگدل شدن، اندوهگین شدن، خشمگین شدن
بالا آمدن، پدید آمدن، ظاهر شدن، سپری شدن، رو به راه شدن کار و انجام یافتن آن، برجستگی پیدا کردن، ورم کردن به هم برآمدن: تنگدل شدن، اندوهگین شدن، خشمگین شدن
شروع کردن. (غیاث). شروع کردن فسانه و حدیث و سخن و شیون و گریه و شکوه و راه و مانند آن. (آنندراج). آغاز کردن. سر دادن: مانمی فهمیم آهنگی خدا را مطربان هر رهی نزدیک تر باشد به مستی سر کنید. کلیم (از آنندراج). سفله را با خود طرف کردن طریق عقل نیست زینهار از ناکسان صائب شکایت سر مکن. صائب. شکوه از خست ارباب دغل سر نکنی گنج نبود هنر این طایفه را در اعداد. صائب (از آنندراج). ، صحبت داشتن، سر بردن باکسی. سازگاری کردن. (آنندراج) : سال و مه خوب است با هم دوستداران سر کنید زندگی چون روز و شب از عمر یکدیگر کنید. محسن تأثیر (از آنندراج). پیوسته نقش هستی او را گرفته ایم با هرکه همچو آینه سر کرده ایم ما. ملا مفید بلخی (ازآنندراج). ، معاش نمودن. (غیاث) (آنندراج). زندگی کردن. زیستن. بسر بردن: چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند. عرفی. به ادب با همه سر کن که دل شاه و گدا در ترازوی مکافات برابر باشد. صائب. گر چنین سر میکند با خاکساران روزگار گرد غربت سرمۀ چشم وطن خواهد شدن. میرنجات (از آنندراج). سلیم در چمنی مشکل است سر کردن که ناله ای نتوانی ز دل بلند کشی. سلیم (از آنندراج). با بدان سر مکن که بد گردی. ؟ (از جامعالتمثیل). ، سلوک کردن. (غیاث) (آنندراج). طی کردن. گذراندن: عمر خود را در جستجوی حق سر کردم. (سعدی) ، سر کردن دمل، اقران. (صراح اللغه). سر باز کردن آن. نزدیک آمدن آنکه دمل سر کند. روان شدن ریم وچرک از قرحه. منفجر شدن: و پس اگر ریش گردد و سر کند و ریم کند و امید به سلامت پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرگاه که پخته شود و سر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خراج که مادۀ آن سخت گرم بود...زودتر پخته شود و زود سر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر سر کند و پالودن گیرد بهاءالعسل و کشکاب با انگبین مضمضه می کنند تا بشوید و پاک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حذر کن ز درد درونهای ریش که ریش درون عاقبت سرکند. سعدی. جای خون از زخم دندان فتنه میبارد لبت از کجا سر کرده اند این زخم دندان از کجا. مولانا لسانی (از آنندراج). ، به اتمام رسانیدن و کار کردن. (غیاث) ، ظهور کردن و پیدا شدن. (آنندراج)
شروع کردن. (غیاث). شروع کردن فسانه و حدیث و سخن و شیون و گریه و شکوه و راه و مانند آن. (آنندراج). آغاز کردن. سر دادن: مانمی فهمیم آهنگی خدا را مطربان هر رهی نزدیک تر باشد به مستی سر کنید. کلیم (از آنندراج). سفله را با خود طرف کردن طریق عقل نیست زینهار از ناکسان صائب شکایت سر مکن. صائب. شکوه از خست ارباب دغل سر نکنی گنج نبود هنر این طایفه را در اعداد. صائب (از آنندراج). ، صحبت داشتن، سر بردن باکسی. سازگاری کردن. (آنندراج) : سال و مه خوب است با هم دوستداران سر کنید زندگی چون روز و شب از عمر یکدیگر کنید. محسن تأثیر (از آنندراج). پیوسته نقش هستی او را گرفته ایم با هرکه همچو آینه سر کرده ایم ما. ملا مفید بلخی (ازآنندراج). ، معاش نمودن. (غیاث) (آنندراج). زندگی کردن. زیستن. بسر بردن: چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند. عرفی. به ادب با همه سر کن که دل شاه و گدا در ترازوی مکافات برابر باشد. صائب. گر چنین سر میکند با خاکساران روزگار گرد غربت سرمۀ چشم وطن خواهد شدن. میرنجات (از آنندراج). سلیم در چمنی مشکل است سر کردن که ناله ای نتوانی ز دل بلند کشی. سلیم (از آنندراج). با بدان سر مکن که بد گردی. ؟ (از جامعالتمثیل). ، سلوک کردن. (غیاث) (آنندراج). طی کردن. گذراندن: عمر خود را در جستجوی حق سر کردم. (سعدی) ، سر کردن دمل، اِقران. (صراح اللغه). سر باز کردن آن. نزدیک آمدن آنکه دمل سر کند. روان شدن ریم وچرک از قرحه. منفجر شدن: و پس اگر ریش گردد و سر کند و ریم کند و امید به سلامت پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرگاه که پخته شود و سر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خراج که مادۀ آن سخت گرم بود...زودتر پخته شود و زود سر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر سر کند و پالودن گیرد بهاءالعسل و کشکاب با انگبین مضمضه می کنند تا بشوید و پاک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حذر کن ز درد درونهای ریش که ریش درون عاقبت سرکند. سعدی. جای خون از زخم دندان فتنه میبارد لبت از کجا سر کرده اند این زخم دندان از کجا. مولانا لسانی (از آنندراج). ، به اتمام رسانیدن و کار کردن. (غیاث) ، ظهور کردن و پیدا شدن. (آنندراج)
آخر شدن. (غیاث) (آنندراج). به آخر رسیدن. منقضی شدن. سپری شدن. پایان یافتن مدت: ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار بگفت و سر آمد بر او روزگار. فردوسی. جهان چون بزاری برآید همی بد و نیک روزی سر آید همی. فردوسی. عمر خوش دختران رز بسر آمد کشتبنان را سیاستی دگر آمد. منوچهری. یکی لؤلؤ که چون نه مه سر آمد از او تابنده تر ماهی برآمد. (ویس و رامین). همی رنجی و تیماری سر آید ز تخم صابری شادی برآید. (ویس و رامین). زمانی برآسای از آویختن که گیتی سر آمد ز خون ریختن. اسدی. اگرچند بسیار مانی بجای هم آخر سر آید سپنجی سرای. اسدی. خاقانی را جهان سر آمد دریاب که نیست پایمردش. خاقانی. تذروی که بر وی سر آید زمان به نخجیر شاهینش آید گمان. نظامی. عهد جوانی بسر آمد مخسب شب شد و اینک سحر آمد مخسب. نظامی. مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی شبی بدست دعا دامن سحر گیرد. سعدی. عمر سعدی گر سر آیددر حدیث عشق شاید کو نخواهد ماند بیشک وین بماند یادگار. سعدی. عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی. حافظ. شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد. حافظ. ، کامل آمدن. (غیاث) (آنندراج). برتر بودن. کامل تر بودن: از پس عمری اگر یکی بمن افتد آن بود آن کز همه جهان بسر آید. خاقانی. فی الجمله پسر در قوت و صفت سر آمد، چنانکه کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نماند. (سعدی)
آخر شدن. (غیاث) (آنندراج). به آخر رسیدن. منقضی شدن. سپری شدن. پایان یافتن مدت: ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار بگفت و سر آمد بر او روزگار. فردوسی. جهان چون بزاری برآید همی بد و نیک روزی سر آید همی. فردوسی. عمر خوش دختران رز بسر آمد کشتبنان را سیاستی دگر آمد. منوچهری. یکی لؤلؤ که چون نه مه سر آمد از او تابنده تر ماهی برآمد. (ویس و رامین). همی رنجی و تیماری سر آید ز تخم صابری شادی برآید. (ویس و رامین). زمانی برآسای از آویختن که گیتی سر آمد ز خون ریختن. اسدی. اگرچند بسیار مانی بجای هم آخر سر آید سپنجی سرای. اسدی. خاقانی را جهان سر آمد دریاب که نیست پایمردش. خاقانی. تذروی که بر وی سر آید زمان به نخجیر شاهینش آید گمان. نظامی. عهد جوانی بسر آمد مخسب شب شد و اینک سحر آمد مخسب. نظامی. مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی شبی بدست دعا دامن سحر گیرد. سعدی. عمر سعدی گر سر آیددر حدیث عشق شاید کو نخواهد ماند بیشک وین بماند یادگار. سعدی. عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی. حافظ. شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد. حافظ. ، کامل آمدن. (غیاث) (آنندراج). برتر بودن. کامل تر بودن: از پس عمری اگر یکی بمن افتد آن بُوَد آن کز همه جهان بسر آید. خاقانی. فی الجمله پسر در قوت و صفت سر آمد، چنانکه کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نماند. (سعدی)
کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن: از این زارترچون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار. فردوسی. سر آوردم این رزم کاموس نیز دراز است و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. بدان تا زند بر بر پهلوان بدان زخم بر وی سر آرد جهان. اسدی. چو هر کامی که بایستش برآورد زمانه کام او را هم سر آورد. نظامی. یکی زندگانی تلف کرده بود بجهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی. بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد. صائب (از آنندراج). ، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن: رضوان بهشت خلد نیارد سر صدّیقه گر بحشر بود یارش. ناصرخسرو. ، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی
کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن: از این زارترچون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار. فردوسی. سر آوردم این رزم کاموس نیز دراز است و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. بدان تا زند بر بر پهلوان بدان زخم بر وی سر آرد جهان. اسدی. چو هر کامی که بایستش برآورد زمانه کام او را هم سر آورد. نظامی. یکی زندگانی تلف کرده بود بجهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی. بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد. صائب (از آنندراج). ، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن: رضوان بهشت خلد نیارد سر صِدّیقه گر بحشر بود یارش. ناصرخسرو. ، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی
بسر بردن. (آنندراج). طی کردن. گذراندن. انجام دادن: بسر برده یک ماه سام دلیر ابا زال و با رستم شیرگیر. فردوسی. همه شب به باده تهمتن به می بسر برد دستان فرخنده پی. (کک کوهزاد). اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). - سر در جیب بردن، غروب کردن. رجوع به سر شود
بسر بردن. (آنندراج). طی کردن. گذراندن. انجام دادن: بسر برده یک ماه سام دلیر ابا زال و با رستم شیرگیر. فردوسی. همه شب به باده تهمتن به می بسر برد دستان فرخنده پی. (کک کوهزاد). اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). - سر در جیب بردن، غروب کردن. رجوع به سر شود
آغاز کردن، آغازیدن، شروع کردن، سر دادن، سپری کردن، گذراندن، به سر بردن، ساختن، مدارا کردن، سازش کردن، مماشات کردن، زندگی کردن، روزگار گذراندن، گذران کردن، معیشت کردن، پوشیدن، روی سر انداختن، به سر کردن
آغاز کردن، آغازیدن، شروع کردن، سر دادن، سپری کردن، گذراندن، به سر بردن، ساختن، مدارا کردن، سازش کردن، مماشات کردن، زندگی کردن، روزگار گذراندن، گذران کردن، معیشت کردن، پوشیدن، روی سر انداختن، به سر کردن